ای کاش احساسم کبوتر بود ، بر بام قلبت آشیان میکرد
از دست تو یک دانه برمیچید ، عشقی به قلبت میهمان میکرد
.
ای کاش احساسم درختی بود ، تو در پناه سایه اش بودی
یا مثل شمعی در شبت میسوخت ، تو مست در میخانه اش بودی
.
ای کاش احساسم صدایی داشت ، از حال و روزش با تو دم میزد
مثل هزاران دانه برفی ، سرما به جان دشت غم میزد
.
ای کاش احساسم هویدا بود ، در بستر قلبم نمی آسود
یا در سیاهی دو چشمانم ، خاموش نمیگشت و نمی آلود
.
ای کاش احساسم قلم میگشت ، تا در نهایت جمله ای میشد
یعنی که “دوستت دارم”ی میگشت ، تا معنی احساس من میشد !
.
.
.
.
.
هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره تازه نیافزاید عشق
.
قایقی در طلب موج به دریا پیوست
باید از مرگ نترسید ، اگر باید عشق
.
عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم
شاید این بوسه به نفرت برسد ، شاید عشق
.
شمع روشن شد و پروانه در آتش گل کرد
می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق
.
پیله رنج من ، ابریشم پیراهن شد
شمع حق داشت ، به پروانه نمی آید عشق !
.
.
.
.
.
غم نگاه آخرت تو لحظه ی خدافظی
گریه ی بی وقفه ی من تو اون روزای کاغذی
.
قول داده بودیم ما به هم که تن ندیم به روزگار
چه بی دووم بود قولمون جدا شدیم آخرکار
.
تو حسرت نبودنت من با خیالتم خوشم
با رفتنم از این دیار آرزوهامو میکشم
.
کوله بارم پره حسرت ، تو دلم یه دنیا درده
مثل آواره ای تنهام ، تو خیابونی که سرده
.
تا خیالت به سرم میزنه گریم میگیره
آروم آروم دل تنگم داره بی تو میمیره
.
.
.
.
.
حس می کنم ، حسم به تو حسی نو است
حسم برای حس تو ، شعری نو است
حس می کنم ، حس کرده ای احساس من
احساس حسم حاسد و جنسی نو است
حدسی بزن ، حسم حسود حس کسیت
احساس تو بر حس من ، حدسی نو است
در حس تو ، احساس من محسوس شد
احساس کن حس مرا ، حسی نو است
سحری بکن ای ساحر احساس من
هر حس تو نسبت من ، سحری نو است
مبحوس گشت احساس من از حس تو
حساس کن احساس خود ، فصلی نو است !!!
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند : با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین" را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی" را راه بیان عشق می دانند. در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود !
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید... ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که "عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند و او قبل از اینکه حرکتی از همسرش سر بزند به اینکار اقدام کرد. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
دفتری بود که گاهی من و تو
می نوشتیم در آن
از غم و شادی و رویاهامان
از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
من نوشتم از تو:
که اگر با تو قرارم باشد
تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
که اگر دل به دلم بسپاری
و اگر همسفر من گردی
من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!
تو نوشتی از من:
من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
با تو گریه کردم
با تو خندیدم و رفتم تا عشق
نازنیم ای یار
من نوشتم هر بار
با تو خوشبخترین انسانم…
ولی افسوس
مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من!!
قطار می رود....تو می روی..... تمام ایستگاه می رود............
و من چقدر ساده ام که سالهای سال ،در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ا
در وصل هم ز عشق تو اي گل در آتشم
بيچاره من که ساخته از آب و آتشم
با عقل آب عشق به يک جو نمي رود
صبحست و سيل اشک به خون شسته بالشم
ديشب سرم به بالش ناز وصال و باز
عمريست در هواي تو ميسوزم و خوشم
پروانه را شکايتي از جور شمع نيست
شاهد شو اي شرار محبت که بي غشم
خلقم به روي زرد بخندند و باک نيست
عاشق نمي شوي که ببيني چه مي کشم
جز در هواي زلف تو دارد مشوشم
باور مکن که طعنه ي طوفان روزگار
با کس فرو نياورد اين طبع سرکشم
سروي شدم به دولت آزادگي که سر
لب ميگزد چو غنچه ي خندان که خامشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
اي آفتاب دلکش و ماه پري وشم
هر شب چو ماهتاب به بالين من بتاب
تا بشنوي نواي غزلهاي دلکشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمي چوني
وقتی تو رفتی شمع روشن شبهایم خاموش شد ،
پنجره رو به زیبایی و رو به آغوش
مهربانت بسته شد ، چشمه لبم خشک خشک شد ،
و آغوشم تنها بهانه تورا می گرفت!
وقتی تو رفتی آتش غم دوری و فاصله در وجودم شعله ور شد ،
آسمان چشمانم ابری و دل گرفته شد و غروب غمگین عشق
در آسمان قلبم نشست!
وقتی تو رفتی دنیا برایم عذاب شد ،
و ثانیه ها برایم پر ارزش تر از گذشته شدند!
وقتی تو رفتی نگاهم دائم به ثانیه ها و لحظه های
زندگی بود تا هر چه زودتر بگذرد و
دوباره تو را در کنارم خودم احساس کنم!
وقتی تو رفتی همدم من پرندگان شدند و
رفیق شب و روز من تنهایی شد!
تو که رفتی شهر برایم غربت شد ،
و خانه برایم یک زندان پر از شکنجه و عذاب شد!!
تو که رفتی چشمانم همیشه در حال بهانه گرفتن بود ،
و دستهایم همیشه لرزان!
تو که رفتی هیچ حسی در وجودم نبود ،
و تنها آروزی تورا از خدای خویش داشتم!
وقتی تو رفتی هر روز به یاد تو و به فکر تو بودم
و هر شب نیز اگر خوابی به این
چشمهای خسته من می آمد خواب تو را میدیدم!
وقتی تو رفتی تنها به پایان جاده زندگی می اندیشیدم ،
و تنها نگاهم به پایان جاده که به
تو میرسم و تو را در آغوش خود میگیرم بود!
تو که رفتی من مانند ساحلی بودم که
در کنار دریای پر از عشق منتظر امواج محبت تو
بودم!وقتی تو رفتی ، نام سفر برایم یک کاووس وحشتناک شد
و دیگر از هر چه سفر بود
نفرت داشتم!تو که رفتی قلمم بر روی کاغذ خیسم
تنها از دوری و از رفتن تو مینوشت!
تو که رفتی عاشقی برایم پر درد تر و غمگین تر از گذشته شد !
وقتی تو رفتی هر زمان که پرستوها بر فراز
آسمان دلم پرواز میکردند به آنها می گفتم
سلام عاشقانه مرا به تو برسانند
و روزی تو را همراه با خود بیاورند
توقع زیادی نیست…..
خواستن امنیت آغوش تو…
و عشقی که.. اسیر هوس نباشد….
میدانی که تا چه اندازه از دود خاکستری سیگار بیزارم….
اما…
هرگز نفهمیدی چرا گاهی فقط پُکی به سیگار افروختهی تو میزدم…
برای “تظاهر” به دلبستگی دیگر بهانهای ندارم!
چقدر غریب و مبهم…..
چه حس مشکوکی !!!
من و او دیگر “ما” نیستیم… و من حتی دلتنگش نمیشوم
انگار تمام آن روزها کابوس شکنجهای مزمن برای روح بی قرار و سر کش من بود
مثل پرندهای فراری از قفس
احساس رهایی میکنم
این روزها دچار سر گیجهام!
تلخ تر از تلخ!
زود می رنجم! انگار گمشدهام! حتی گاهی میترسم !!!
چه اعتراف بدی!
شاید لحظه کوچ به من نزدیک شده! دلم هوای سردی غربت دارد…
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت : - می خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :
- نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت :
- نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت :
- من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :
- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :
- نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی . . . !
تو خودت خوب میدانی عشقهای این زمانه پوچ است
تو خودت خوب میدانی احساسات قلبها دروغین است
مرا خوب نگاه کن ، غرق شو در چشمانم، میبینی که اینک در کنار توام
میبینی که من نیز مثل تو خیره به چشمان توام
اگر حرفهای مرا میشنوی ، اگر درک میکنی چه میگویم تا آخرش می مانی
تا آخر حرفهای مرا میخوانی
بگذار همیشه همینگونه باشیم، خیانت و بی وفایی را به قصه عشقمان اضافه نکن
نگذار این قصه تلخ تمام شود ، نگذار قصه گو چشمهایش پر از اشک شود
بگذار با شبهای پر ستاره مهربان باشیم ، با خواب شبانه آرام باشیم ، با طلوع فردا شاد باشیم
بگذار همیشه احساس کنم یک عاشق واقعی ام و احساس کنم یکی هست که از ته دل مرا میخواهد
بگذار برای یک بار هم که شده باور کنم که از روی هوس با من نیستی ، در قفس زندگی تنها نیستیم
برای یک بار هم که شده به همه بگویم که عاشق هم هستیم نه از ترس اینکه همه از تو دور شوند بگویی که تنها هستی!
نگو به پای من نشستی ، همیشه بگو به عشقمان وفادار هستی ، این همان عهدیست که در روز اول با هم بستیم، اگر یادت نرود، اگر فراموش نکنی ، اگر آتش این عشق را با آب سرد بی وفایی خاموش نکنی
همیشه بمان ، همیشه این شعری را که اینک نوشته ام زیر لب بخوان…
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
در انتظاره یار
و آدرس
harfeakhar.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.